از مرز انزوا
احمد شاملو
!چشمان سیاه تو فریبت میدهند ای جویندهی بیگناه
تو مرا هیچگاه در ظلمات پیرامون من بازنتوانی یافت؛-
.چرا که در نگاه تو آتش اشتیاقی نیست
مرا روشنتر میخواهی
از اشتیاق به من در برابر من پرشعلهتر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات باز نتوانی یافت
ورنه هزاران چشم تو فریبت خواهد داد، جویندهی بیگناه
.بایست و چراغ اشتیاقت را شعلهورتر کن
از نگفتهها، از نسرودهها پرم؛
از اندیشههای ناشناخته و
.اشعاری که بدانها نیندیشیدهام
عقدهی اشک من دردِ پُری، درد سرشاری است. و باقی
.ناگفتهها سکوت نیست، نالهایست
،اکنون زمان گریستن است، اگر تنها بتوان گریست
یا به رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان
داشت، یا دست کم به درها-که در آنان
.احتمال گشودنی هست به روی نابکاران
.با اینهمه به زندان من بیا که تنها دریچهاش به حیاط دیوانهخانه میگشاید
اما چگونه، به راستی چگونه
،در قعر شبی اینچنین بیستاره
– زندان مرا – بی سرود و صدا مانده
باز توانی شناخت؟
ما در ظلمتیم
،بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاییم
،چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
ما خاموشیم
،زیرا که دیگر هیچگاه به سوی شما باز نخواهیم آمد
و گردنافراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم، بی آنکه
.بیاعتمادی را دوست داشته باشیم
کنار حوض شکسته، درختی بیبهار، از نیروی عصارهی
.مدفون خویش میپوسد
.و ناپاکی آرام آرام رخسارهها را از تابش باز میدارد
.عشقهای معصوم، بیکار و بیانگیزه اند
دوست داشتن
.از سفرهای دراز تهیدست بازمیگردد
،زیر سرطاقهای ویرانسرای مشترک، زنان نفرتانگیز
در حجاب سیاه بیپردگیِ خویش به غمنامهی
مرگ پیامآوران خدایی جلاد و جبرکار گوش
میدهند و بر ناکامیِ گنداب طعمهجوی خویش
.اشک میریزند
.خدای مهربان بیبردهی من جبرکار و خوفانگیز نیست
.من و او به مرزهای انزوایی بیامید رانده شدهایم
ای همسرنوشتِ زمینی شیطانِ آسمان! تنهایی تو و
.ابدیت بیگناهی، بر خاک خدا، گیاه نورستهای نیست
،هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگیتان نخواهد گریست
در این آسمان محصور ستارهای جلوه نخواهد کرد
و خدایان بیگانه شما را هرگز به پناه خود
.پذیره نخواهند آمد
چرا که قلبها دیگر جز فریبی آشکاره نیست؛ و در پناهگاه آخرین
.اژدها بیضه نهاده است
چون قایق بیسرنشین، در شب ابری، دریاهای
.تاریک را به جانب غرقاب آخرین طی کنیم
…امید درودی نیست
…امید نوازشی نیست
.ما را در شبکههای اجتماعی دنبال کنید